سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بالم شکست بر تیر عشق

نازنین

ای نازنین مست میشوم..

در زلف تو دست میشوم

بگشا تو محراب نگاه..

در آن چو من بست میشوم

من از دیار باد و خاک..

تو از دیار جان و تاک

بر من نشان لب بوسه را..

تا مر شود جانم چو پاک

مومن به ایمان توام..

زائر به آستان توام

ای معبد عشق و صفا..

دستی به دامان توام

تو آمدی جانی شکفت..

در جان من عشقی نهفت

ای نازنین ..آرام جان..

عشق از تو با من جامه دوخت

دستم کجا گیرد تو را

ای آسمان کبریا

بالم شکست بر تیر عشق

وقت است که برخوانم دعا

کو آن صدای چون بهار

دل بی تو گشته شوره زار

در این سجود پر شکوه

دل گشته از تو بی قرار

ای نازنین آرام جان

رضا شدم لختی بمان

در گوش من راز نهان

از آیه های عشق بخوان

 


سر سجاده من عطر تنت

قبله گم کرده دلم

چشمانت کجاست...

خشک میشود وجودم

در این خشکزار

آبشار گیسوانت کجاست...

دیریست که در دلم میشکفد خیالت

و لیک نیست

سر سجاده من عطر تنت

وآن لطافت زیبای اندامت کجاست...

خاک شدم ..ذره وار

بر آغوش باد

تا که  و آیی نشینم پای گل

باد مرا برد

یارا آن نگاه چون بارانت کجاست...

گفتی زین جام مرا شرب مدام خواهد بود

سوخت دلم به غوغای خماری

وان جام مستانت کجاست..

میگذرد چون آب روان این لحظه ها

لحظه را با منی

من گم شدم..

نازنین آن رضای غزلخوانت کجاست....

 


با شاخه ای از گل سرخ

به سرای دل شتافتن

باد میخواند در گوش ابر

قصه رفتن... سفر

تا شستن غبار از آیینه ای

که در آن یک هستی عشق جاریست

قوی سپید به سراغم آمد

وقتی پای دریاچه نقره ای

گلهای نیلوفری را به دریاچه دل پیوند میدادم

گفتم ای سپیدی رویای گل یاس

به کجا باید رفتن؟

سر به آسمان دوخت

که پر باید گشود

در همسایه ابرها دختری از جنس بلور

خاک پوشیده  بند بند خانه اش را

خانه ای که صبح آفتاب

به شوق نوازش گیسوانش

میگشاید چشم

و شبانگاه مهتاب

به سر انگشت طراوت میزند پرده را کنار

که در آغوش نفسهایش

جوید جرعه ای شراب آرامش را

گفتمش را باید رفت و پر گشود

از این خاکی ذهن

پر گشودیم ..چند گام به آسمان

دخترک پای دروازه آرزوها

چشم انتظار ما بود

قو را گفتم شاخه های گل یاس آرد

با شاخه ای از گل سرخ

به نوازش گل یاس

زدودیم غبار ز خانه دل

شیشه ای بشکست که چشم

بگشا..

شیشه چشمه روانیست که در قلب دخترک

میخواند ترانه جاری بودن را

ماه، ماه مهربانیست

ماه ،ماه جاودانیست

عشق را باید کاشت در وجب وجب

خاک دلها

و ما عشق را میافشاندیم به هوایی که رقصان

در حریم یار مینواخت

گلبانگ عشقی تا همیشه بودن را

 


تنهاقلب من در دست اوست

غنچه احساس من

آه

خارشد

شاخ وبرگش همزمان

بیمارشد

درخیالم

سبزی ومستی نگاشت 

لیک 

 امشب قصه ام پژواک شد

حسی ازرنگ غریبی

درنهادمن نهاد

سایه من

درخودم هم

باعث

آزارشد

آه که این رقص عزا

درباورمن

مثل یک رخت سیاه

برقامتم

مشتاق شد

درخیالم عشق،

تنهاقلب من در دست اوست

آه افتادم زخود

غم دردلم

بسیارشد

 


دیگران درغم عشق ازدل وشیداسخنی

نازنینا تو که رفتی زِغم اوازِ دلم 
سازغم راچه خوشا میزنداتعاذ دلم 

مانده جاخاطره برسینه? خونین نگهی
تاکه بینی چه کند یاد تو بر ساز دلم

روزگاری که به عشق ازهمه پیدابودی
شعر و دیوان تو میگفتم وانهاض دلم

دیگران درغم عشق ازدل وشیداسخنی
با چه فرزانه گری بودی و اعزاز دلم

خوشه چینی صنما،خرمنت ازدیده? من
اشک چشمم عجبی گشته چوانقاذ دلم

عالم از دیده مرارفته چو اشکی زخدا
زانکه برخویشتنی دیرچواعراض دلم

ای سران ازمن ومهپاره? من یک سخنی
انکه عمری نه جدا بوده وُ انباز دلم

سینه گرسیروجهانی همه صحرا نگری
جزبه دشتی نشودصورِچوعِیواض دلم

حکم شاهی گرم ازملکِ سلیمان گذری
همه دادم به سرابی سرِ سربازِ دلم

 گرشتاباشدو من اوج دماوندو ثلج
گوبه مهری شده گرما تن و اهوازِدلم

دیگراکنون به خزانی که گلستان گِرود
رفته الوان همه زردی شده اعواض دلم

«روح اله سلیمی»